ایستاده بودند رو بروی دشمن . بد و بی راه می گفتند . رفت جلو . گفت : " فحش ندهید . "
گفتند : " دشمن است ! "
گفت : " فحش و ناسزا را کسی می دهد که حرف حساب ندارد . شما که دارید با دلیل و منطق حرفتان را بزنید . " این ها را علی می گفت . هزار و چهارصد سال قبل ، به سپاهش ، در جنگ صفین .
مسلمان بودند . نماز شب می خواندند ، با پیشانی های پینه بسته . به اسم خدا ، مسلمان می کشتند . فرقی هم نمی کرد که و چه . مادر را با بچه ای که در شکم داشت ؛ به جرم دوستی با علی .
می گفتند : " اباالحسن کافر است ، هر کس او را قبول دارد هم . "
مسلمان بودند ، نماز شب خوان.
شوهرش سرباز امیر المومنین بود . علی بن ابی طالب فرستاده بودش به یکی از مرزها که آنجا کشته شد . حالا زن مانده بود و چند طفل خردسال .
▄
زن راه می رفت و امیر المومنین را نفرین می کرد . او ولی برای بچه هایش نان می پخت . گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود . نان را به تنور می چسباند ، می گفت : " بچش ! این سزای کسی است که در کار یتیمان کوتاهی می کند . "
زن همسایه آمده بود به آنها سر بزند که امیر المومنین را دید و شناخت . از زن پرسید : " وای به حالت ! چه کسی را آورده ای کمکت کند ؟ این که علی بن ابی طالب است . "
زن آمده بود جلو ، اشک می ریخت و معذرت خواهی می کرد . علی اما می گفت : " من معذرت می خواهم ، اگر در کارت کوتاهی کردم . "
گفت : " از امت تو خیلی سختی کشیدم . "
پیامبر گفت : " راحت می شوی ! "
گفت : " خیلی سعی کردم نجاتشان دهم از سرگردانی و گمراهی . "
پیامبر گفت : " دیگر تمام شد ، رهاشان کن . "
گفت : " نشسته اند روی منبر تو . رسواترین مردم ادعا می کند خلیفه ات شده . "
پیامبر گفت : " خداوند پاداشت را می دهد ، بخاطر صبری که کردی . "
گفت : " لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو . "
پیامبر گفت : " نفرین شان کن علی جان ! "
سرش را بلند کرد طرف آسمان : " خدایا ! بدتر از من را نصیب این ها کن و بهتر از این امت را نصیب من . "
پیامبر نگاهش کرد ، گفت : " راحت می شوی ، سحر فردا ... . "
چشم هایش باز شد . سرش را تکیه کرده بود به دیوار حیاط . ابر سیاه روی ماه را پوشاند .
خواب دیده بود . خواب پیامبر و فاطمه را .
گفت : " بعد از من ولی امر مسلمین هستی و ولی خون من . "
گفت : " می توانی قاتلم را عفو کنی یا قصاص . "
گفت : " او یک ضربه زد ، تو هم یک ضربه بزن . "
گفت : " جسدش را دفن کن ! "
ابا محمد می شنید . اباعبدالله و بقیۀ بچه ها هم . امیر المومنین وصیت می کرد .
روز آخر هم سفارش قاتلش را می کرد .
مثل داغ است روی جگر ، وقتی آدم مجبور باشد قبر عزیزش را مخفی کند . قبر همسرش مخفی . قبر خودش هم مخفی . دشمن است دیگر .
صد و پنجاه سال بعد تازه امام صادق توانست بگوید : " این جاست قبر امیر المومنین . "
بر گرفته از کتاب های چهارده خورشید و یک آفتاب